چون تنگدست شدید به صدقه دادن با خدا سودا کنید . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 
شهادت امام رشا (ع) ، حاج محمد حسین جهانی نسب ، شهدا ، جریان فتنه ، شهدای مهاجر ، شهید علی دهقان منشادی ، ایام و مناسبتهای سال ، شهداء ، ولایت و امام خمینی ره ، نوکران استکبار جهانی ، سیستان و بلوچستان ، انقلاب اسلامی ، اخبار استان سیستان و بلوچستان ، محرم و عاشورا ، اخبار جهان اسلام ، عبدالمالک ریگی ، مناسبت های سال ، شهادت ، دفاع مقدس ، یزد ، یزد شناسی‏ ، روحانیت ، استان سیستان و بلوچستان را بهتر بشناسیم ، محکومیت اغتشاشگران توسط نهادهای استان سیستان و بلوچستان ، شهدا ، صحرای طبس ، استکبار جهانی ، 22بهمن ، آمریکا ، اخبار ، دستگیری ، روستای برگه ، زاهدان ، پنجم اردیبهشت ، شهیدان اسفندیاری ، شهید رمضان احمدی ، شهید ، سروده ، علی صیاد شیرازی ، مرحوم آغاسی ، شهید عباسعلی خمری ، شهیدان ، عبدالمالک ، علی دهقان منشادی ، سوم خرداد ، سالگرد شهادت ، سپاه سیستان و بلوچستان ، روستای برکه ، شکست سبزها ، شلمچه ، ریگی ، شکست آمریکا ، شهید آوینی ، شهید جواد جهانی نسب ، شهید سهراب اسفندیاری ، شهید سید کاظم حسینی زاده ، شهید صالح ، شهید صدوقی ، صدام ، شهید محمد رضا فتوحی ، جانعلی اسفندیاری ، پیروزی انقلاب اسلامی ، جنگ تحمیلی ، خاطرات انقلاب ، خلبان شجاع ایرانی ، روستای برگه ساری ، جنایتکار ، احمدی نژاد ، آیت الله نجفی مرعشی ، اخبار سیستان و بلوچستان ، اخبار وضعیت مسلمانان جهان ، امام حسن عسکری ، اطلاعیه ، امام زمان (ع) ، تسلیت ، ایام ومناسبتها ، یادمان ، نیکشهر ، هتک حرمت‏ ، نماینده آمریکا ، مراسم سالگرد شهادت ، مقام معظم رهبری ، هواپیما سی یکصد و سی ، هوای نفس کروبی و موسوی ، هوشمند ، واقعه کشف حجاب رضاخانی ، والده شهید سهراب اسفندیاری- سیستان و بلوچستان -روستای برکه - شهر ، والفجر8 ، وجه تسمیه یزد ، وداع رزمندگان ، ورود امام ، ورود امام به میهن ، وصیتنامه ، وفات حضرت معصومه(س) ، وقایع تاریخی ، وقایع دی ماه ، ولایت ، ولایت و امام خمینی ، مقبره آیت الله خاتمی ، مقدس ، ملاد پیامبر اعظم ص ، مناسبت های سال ، مراسم سالگرد شهادت شهید فتوحی ، مراسم سالگرد شهید فتوحی ، مراسم شهیدان حسینی زاده و کندلی ، مراسم نخل برداری ، مرتضی مطهری ، نوجوان شهید حزب الله ، نوکر ان استکبار جهانی ، نوکران استعمار ، نوکران استکبارجهانی ، نویسنده‏ ، نیروی هوایی ایران ، هشت سال دفاع مقدس ، هفته دفاع مقدس ، هفته قوه قضائیه ، هفته وحدت ، همراه با شهید محراب ، همراهی مردم با نظام ، همنوایی با دشمن صهیونیست ، هامون پوزک ، هامون صابری ، هبوط مسیح ، ولایت و امام خمینی(ره) ، یا حسن مظلوم (ع) ، یادگار شهید ، یادمان شهدا- شرف آباد رستاق- شهرستان صدوق- استاندار یزد- امام جم ، یادمان شهداء - عزآباد رستاق- شهرستان صدوق ، یادواره ، یادواره شهدا بیسیه چی یزد ، یادواره شهداء ، یاور رزمندگان ، یزد امام شهر ، محرومین ، یزد شهر بادگیرها ، یوالله ، یوم الله -22 بهمن- مبارک - ولایتمدار- رزمندگان- جانبازان- امت شه ، یوم الله 9 دی ، یوم الله-12 بهمن - دهه فجر -ورود امام خمینی ره به ایران ، ایام ومناسبتهای سال ، ایت الله صذوقی ، ایران اسلامی ، ایران هسته ای ، بازتاب حضور عاشورائیان در رسانه های خارجی ، بازدید آمریکائیان از شلمچه ، بازدید از جبهه ، باقرصاد ، بانوان شهیده یزدی ، بحران سوریه ، بختیار ، بخش گهرباران ، برادران یوسف ، برگزاری جلسه قران در منزل شهید حسینی زاده ، بزرگداشت 22 بهمن ، بستن فرودگاهها ، بسیجیان یزد ، بلوچستان ، بمناسبت سالگرد شهادت -شهید محمدعلی قانع عزآبادی -گرامیداشت -سیست ، به امامت رهبر معظم انقلاب ، بهار ، بهشت زهرا ، بهشت زهرای ، بودائی ، بیانات رهبر معظم انقلاب ، بیسیم چی ، بیمارستان صحرائی سپاه ، پاسخ ضرغامی به سید حسن خمینی ، پاسداران مهاجر یزدی ، پاسگاه شهربانی ، پدر شهید محمد حسین زحمتکش ، تشرف به اسلام ، تشییع جنازه سرمایه داری غرب ، تشییع جنازه مادر شهید ، تشییع جنازه میلیونی و با شکوه ، تصاویر تظاهرات دوران انقلاب ، تظاهرات در یزد ، تعرض فتنه گران به جایگاه رهبری ، تفحص ، تهدید عبدالمالک ریگی هنگام دستگیری ، توتم ، توطئه های استکباری آمریکا علیه انقلاب اسلامی ایران ، توطئه های استکباری علیه انقلاب ایران ، توفان شن ، تولد حضرت زینب (س) ، تی الغدیر ، تی شرت ، جاطرات زمستانی ، امام زمان ع ، امامت ، امامزاده میرسید حسن ، امامشهر ، امید آمریکا به جنبش سبز اموی ، انتقاد روزنامه اعتماد ازبی بی سی ، انتقاد مشاور خاتمی از موسوی و کروبی ، انقلاب اسلامی و امام خمینی ره ، انقلاب اسلامی و روحانیت ، اهانت به رهبر معظم انقلاب ، اهانت شرکت امریکائی به اسلام ، اهواز ، اوایل انقلاب ، ای منافق ، ایام و مناسبت های سال ، اعتراض به حضور کروبی در قزوین ، اعتراف فرقه ضاله بهائیت به حضور در اغتشتشات ، اعتراف مشاور میرحسین موسوی به جاسوسی ، اعزام آشوبگران به تهران ، اعزامی از ساری ، اف-4 ، افغانستان ، اقبال لاهوری ، اقتدار ، الگو سازی ، الی بیت المقدس ، امام ، امام جسن مجتبی ع ، امام جعفر صادق ، امام جمعه زاهدان ، امام حسن عسکری(ع) ، امام حسن عسکری(ع) - میلاد با سعادت - آقا امام زمان (ع) ، امام حسن مجتبی(ع) ، امام خمینی ، امام خمینی ره ، امام خمینی- قیام علیه مستکبرین ، امام خمینی و ولایت ، امام رضا ع ، امام رضا(ع) ، اشپیگل ، اشرار و خوانین ، اصفهان ، اصلاح طلبان ، استان سیستان و بلوچستان رابهتر بشناسیم ، استان مازندران ، استان یزد ، استفاده از جذابیت های جنسی توسط سبزها ، اخبارجهان اسلام‏‏ ، اربعین حسینی ، اربعین حسینی - شیعیان جهان ، ارجاع پرونده فرزندان هاشمی به دادسرا ، اردوگاه های عراق ، اسارت ، اساسنامه سپاه ، اسامی استانداران سابق ، اسامی شهدای مهاجر ، استاد شایق ، استاد شهید ، آیت الله نوری همدانی ، آیت‌الله خامنه‌ای احیاگر خط امام است ، اپوزیسیون ، اجازه نمی دهیم حریم ولایت مورد هتک حرمت قرار گیرد ، احادیث ، اخبار اقتصادی ، اخبار جریانات فتنه ، آمریکای جهانخوار و توطئه هایش علیه ایران ، آمریکای جهانخوارو توطئه هایش علیه ایران ، آموزش قرآن ، آوینی ، آیت الله بهجت ، آیت الله خاتمی ، آیت الله سیبوی ، آیت الله سید جواد مدرسی ، آیت الله صدوقی‏ ، آیت الله مصباح یزدی ، 22بهمن سالروز پیروزی انقلاب اسلامی ، 29 فروردین ، 5اردیبهشت1358 ، آزاد سازی خرمشهر ، آغاز ، آغاز ولایت صاحب الزمان (ع) ، «سر عظیم» شعر جدید عبدالمجید فرایی ، 12 دیماه ، 14 خرداد 1368 ، 19دی ، 19دی سال1356 ، 21دیماه ، جنبش سبز ، جندالله ، دفاع از رهبر ، روستای حاجی آباد رستاق ، روستای کلا ، رونمائی ، ریزَ80 درصدی آراء موسوی ، رودخانه هیرمند ، روز آزادی خرمشهر ، روز ارتش ، روز پاسدار ، روز جمهوری اسلامی ، روز قدس ، روز معلم ، روزنامه جوان ، روزی که امیر کبیر گریست ، زندگینامه شهید علی دهقان منشادی ، زندگینامه شهید محمد علی قانع ، ساده ریستی ، ساده زیستی رهبر انقلاب ، سازمان بسیچ ، سازندگی توسط سپاه ، سال نو ، سالروز حماسه شهدای هویزه ، سالروز درگذشت جهان پهلوان تختی ، سالروز شهادت سردار علی دهقان منشادی ،

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :480
بازدید دیروز :317
کل بازدید :611367
تعداد کل یاداشته ها : 409
03/12/11
4:49 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
مهاجر شرق[3]
سی سال قبل در روز سیزدهم شهریور 1358 هنگامی که صدای هل من ناصر یاران خمینی کبیر (ره) را از رادیو یزد شنیدم خود را آماده برای یاری اسلام - انقلاب نوپای اسلامی و رهبر انقلاب حضرت آیت الله امام خمینی (ره) نمودم و به خیل یاوران او پیوستم - در آن روز رادیوی یزد اعلامیه سپاه پاسداران را قرائت میکرد و ندا میداد که انقلاب اسلامی در خطه سیستان و بلوچستان نیاز به محافظ دارد و از جوانان برومند و انقلابی میخواست که به یاری دین بشتابند - من این ندا را لبیک گفته و به خیل یاران انقلاب پیوستم و در قالب یک کاروان هشتاد نفره عازم دیار سیستان و بلوچستان شدم و هر کجا که نیاز بود در حد وسع خود انقلاب را یاری نمودم در این سی سال فراز و نشیبهای زیادی دیدم و همرزمان زیادی از من در راه اعتلای کلمه توحید و حفاظت از این انقلاب عظیم به درجه رفیع شهادت نائل گردیده و یا جانباز شدند - من که لیاقت شهادت نداشتم ولی این توانائی را در خود دیدم که به پاس حرمت این خونهای مقدس و حق بزرگی که تمامی شهداء و بخصوص همرزمان شهیدم به گردن من داشتند راه آنها را در جبهه فرهنگی ادامه دهم و زندگینامه - وصیتنامه این شهیدان عزیز را در قالب وبلاگی منتشر نمایم تا ضمن ادای دین خود هر چند بی مقدار- این شهیدان را به نسل سوم انقلاب و بخصوص فرزندان عزیز این شهداء معرفی نمایم - امید است روح پر فتوح این شهداء ما را یاری رسانده تا در این راه موفق و ثابت قدم باشیم انشاالله - در همینجا از دوستان همرزم خود که در استان یزد و سایر استانها زندگی میکنند استدعا دارم که با مراجعه به این وبلاگ ما را یاری نموده و آثار - عکس - خاطره - زندگینامه و وصیتنامه این شهداء را برای ما ارسال فرمایند تا این وبلاگ از غنای فرهنگی بیشتری برخوردار گردد. اللهم اجعلنی من جندک فان جندک هم الغالبون

خبر مایه
پیوند دوستان
 
بوی سیب

مهاجر شهید حمید قلنبر اعزامی از تهران به خطه سیستان و بلوچستان

توصیف شهید مهاجر حمید قلنبر توسط خواهرش

شمع زندگی ما حمید بود . دو خواهر بودیم ، دو برادر ، پدر و مادر . هنوز هم که هنوز است به یاد آن روزها هستم ؛ روزهایی که حمید با شیطنت ، جست و خیزکنان در اتاق بالا و پایین می پرید و پدرم زیر چشمی او را نگاه می کرد و حمید می خندید و می چسبید به دیوار . و حالا با فرزندانم از آن روزها می گویم ، از دایی شان و از شجاعتش ، مهربانی اش ، فقر، محرومیت و دلرحمی بی حدش. حمید نمونه مجسم هزار هزار درد بود . هزار هزار دردی که مردم بپا خواستند تا بر آن زخمها مرهمی بنهند . حمید میانداز این حرکت بود .
پدرم پاسبان بازنشسته بود . حمید هفت ساله بود که او مریض شد . درد می کشید . ما از چهره زجر کشیده اش همه چیز را می فهمیدیم ولی او لب از لب باز نمی کرد .
می نشست گوشه اتاق و نگاهمان می کرد.در محله هاشم آباد شهر ری زندگی می کردیم . خانواده شش نفره مان در اتاقی هفده هجده متری سکونت داشت . وسایل منزل دورتادور اتاق چیده شده بود؛ لحاف ، تشک و ... گوشه دیگر آشپزخانه بود و مادر آن میان به اندازه یک جلوان دادن جا داشتیم .این همه زندگی ما بود .
پدرم دو سال بیمار بود. حمید نه ساله بود که او در گذشت . رفتن پدر کمر خانواده مان را شکست .
برادر بزرگترم در کلاس یازدهم درس می خواند. دیپلمش را گرفت و امرار معاش خانواده به عهده او گذاشته شد .
در خانه ، همه اهل نماز و روزه و انجام دادن تکلیف شرعی بودیم . حمید هم از انجام آنها فروگذاری نمیکرد . از همان موقع در انتخاب بازی و دوست اطمینان خاطر به خانواده داد . برادرم همیشه می گفت :
«خیالم از بابت حمید راحت است . از هم چیزش؛ نماز ، روزه ، دوست ، بازی، درس و ...»
اهل جال و جنجال نبود. هیچ گاه ندیدم هنگام توپ بازی دعوا کند یا کسی به در خانه مان بیاید و از او شکایت کند . با اینکه همه همسن و سالهایش به دنبال بازی بودند ولی او بعد از ظهرها یک زیرانداز بر می داشت و می رفت به پارک روبروی خانه مان . وقتی می رفتیم می دیدیم که بچه را جمع کرده و به آنها قرآن یاد می دهد . این حرکت در آن روزها عجیب و شگفت انگیز می نمود . در روزهایی که رژیم با هزار وسیله سعی می کرد تا مردم را از هر نوع معنویت دور کند و همه مردم فکرشان به جایی دیگر بود ، او بدین گونه عمل می کرد .
در دوازده سالگی، نهج البلاغه امیر مؤمنان و دیوان حلاج را یک بار خوانده بود و می دیدم آنچنان بر آنها تسلط دارد که گاه مطالب آن را تفسیر می کند . در زمینه تحصیلی نیز بدین گونه بود . بدون اینکه همهاش کتاب و قلم و دفتر دور خودش بریزد و سرش توی کتاب باشد ،دانش آموز موفقی بود . هرچه درس میخواند ،در کلاس بود . در خانه قرآن میخواند و نهج البلاغه و کتابهای غیر درسی را . بسیاری از مواقع خواب بودیم و می دیدیم که در گشوه حیاط نشسته و دارد کتاب میخواند . برایمان عجیب بود که چگونه میتواند وقتش را تنظیم کند تا به همه کارهایشان برسد.
خدا شاهد است حمید از دوازده سالگی شروع کرد به خواندن نماز شب . قسم خوردم تا همه این گفته را باورکنند . نمی دانم آیا نمونه دیگری هست مثال بزنیم یا خیر ولی او هر نیمه شب برمیخاست و در اتاق تنگمان به نماز میایستاد و ما می دیدیم و میشنیدیم که چگونه دست نیاز به سوی خدای یکتا دراز میکند و الهی العفو میگویدو من چه گریهها نکردم برای نوجوانی که میدانستم هیچ گناه نکرده ولی میگرید و از خدا میخواهد تا او را ببخشد.
حمید شاگردی منضبط و درس خوان بود اما در کلاس سوم راهنمایی دست به کاری زد که همهمان را انگشت به دهان کرد .پدر یکی از دوستانش نابینا بود و مادر هم نداشت . سرپرستی چند خواهر و برادر کوچکتر برعهده او بود . با چنین وضعیتی کلاس سوم راهنمایی را یک بار مردود شده بود و قبولیاش در سال دیگر نیز ناممکن به نظر میرسید.
حمید قرار گذاشته بود که به هنگام امتحان ریاضی ، نام یکدیگر را بر بالای ورقه هایشان بنویسند . دوستش فقط به دنبال گرفتن مدرک تحصیلی بود تا در جایی مشغول به کار شود . حمید می گفت :
«او باید این مدرک را بگیرد . یک خانواده احتیاج به این ورقه دارد.»
وقتی نمرات خرداد ماه اعلام شد، نمره ریاضی دوست حمید نوزده شده بود و تنها نمره ای که در کارنامه حمید با دو خط کشیده آمده بود ،نمره همین درس بود . حمید در خرداد ماه نمره پنج گرفت ولی از خوشحالی سر از پا نمیشناخت . فکر نمی کنم تا به حال کسی را دیده باشید که به خاطر تجدیدی اینقدر خوشحال باشد . اما حمید خوشحال بود ؛ بسیار خوشحال .
برادر دیگرم پس از گرفتن دیپلم به استخدام نیروی هوایی ارتش در آمد و ما هم به خانه سازمانی نقل مکان کردیم . در آن روزها ، حمید ماهیانه پانزده تومان پول تو جیبی میگرفت اما همین مقدار پول را صرف امور خیریه میکرد.حتی پول تو جیبی مرا هم میگرفت و در این راه خرج میکرد.
حمید کم میخورد و کم میخوابید. وضعیت زندگی مردم فقیر عذابش میداد. در خانه بیشتر اوقات نان و چای شیرین میخورد . وقتی غذا را میکشیدیم و سرسفره میآوردیم ،او میرفت و برای خودش چای شیرین درست میکرد و میآورد میخورد. همیشه اینطور خودش را عذاب میداد و تا ما حرفی میزدیم هزار مثال میآورد واز زندگی مردم در حلبی آبادها میگفت و بدبختی و نداری شان .
پس از مدتی از پا افتاد. از بس تغذیه اش نامناسب بود ، مریض شد .
رفت دکتر و جواب شنید که سوء تغذیه است و باید بیشتر به خودش برسد . هیچ وقت سیر نخوابید . حاضرم قسم بخورم همیشه با شکم گرسنه به رختخواب رفت و فریاد بکشم که انگار درد همه مردم دنیا را گذاشته بودند روی دل حمید و او باید غضه همه مردم این کره خاکی را میخورد.
امروز اگر گوشه گوشه شهر ری را بگردید ، بسیاری را پیدا می کنید که حمید به آنها رسیدگی میکرد . وقتی خودش استطاعت مالی نداشت ، مبالغی را که میتوانست ، تهیه میکرد و به آنان می داد . فقط این را بگویم ، حمید از نظر خورد و خوراک به خودش بسیار ظلم کرد .
شوهر خالهام در شهر ری زندگی می کرد . او یک وانت بارداشت . حمید در روزهای تعطیل بچه های محل را به خرج خودش به اردو میبرد . می گفت :
«باید در بچهها انگیزه ایجاد کنی و سپس در مورد مسائل دیگر با آنها صحبت کنی.»
آنان را میبرد به جاهای تفریحی؛ منظریه، پارکها و نقاط خوش آب و هوای خارج از شهر .بعد از گردش و تفریح ، آنها را روی زمین مینشاند و برایشان از قرآن صحبت میکرد و احکام شرعی را یادشان میداد . حتی در شهر ری یک کتابخانه درست کرد . او به هر دری میزد تا کتاب رایگان تهیه کند و در اختیار بچهها بگذارد .
وقتی درسم به پایان رسید ، به استخدام آموزش و پرورش در آمدم. پس از آن مأمور به تدریس در ورامین شدم . حمید یک بار آمد به روستای «گل تپه». وقتی وضعیت روستا را دید و مشاهده کرد که مردم با چه محرومیتی زندگی میکنند، رفت و پس از مدتی برگشت و برای مردم روستا چاه آب زد . حتی یک زن و شوهر نابینا را تحت سرپرستی خودش قرار داد و به آنان ماهیانه خرجی میداد . همه اینها در صورتی بود که او شبها گرسنه سر بر بالین میگذاشت ؛ من به این گفتهام یقین دارم .
از کلاس سوم راهنمایی به فعالیتهای مذهبی رو آورد . با تعدادی از بچههایی که از نظر سنی بزرگتر از او بودند، در ارتباط بود . پس از مدتی ، به علت اینکه ما در خانه سازمانی زندگی میکردیم و آنجا جایی برای فعالیت نداشت ، تصمیم گرفت که خانهای مستقل برای خود اجاره کند.
رفت دنبال خانه و دو دست رختخواب و گلیم پارهای برداشت و برد .پس از آن دانستم که زندگی حمید وارد مرحله جدیدی شده است ولی از آن سردر نمیآوردم . نمیدانستم که او چه می کند تا آنکه یک روز پرده از راز وی برداشته شد.
یک بار رفتیم برای سرکشی وی . درخانه نبود . رفتیم تو . باور کردنی نبود . خانه اش هیچ چیز نداشت . گلیمی پاره وسط اتاق پهن بود ، رختخوابها در گوشهای، یک کمد و دیگر هیچ. هنوز عکس آن اتاق را توی آلبوم دارم و به بچه هایم نشان می دهم و میگویم که دایی شان چگونه زیست و برای به ثمر رساندن انقلاب چه رنجها که نکشید ؛ بگذریم.
ماندیم ولی حمید نیامد . وقت نماز شده بود . گفتیم نمازمان را بخوانیم شاید پیدایش شود .رفتم وضو گرفتم و آمدم دنبال جانماز گشم . توی تاقچه نبود . گفتم شاید توی کمد باشد . در کمد را باز کردم و به یکباره سر جایم خشکم زد . آنچه را که میدیدم باور نداشتم ؛ انگار در خواب بودم . توی کمد پر بود از تفنگ و نارنجک و فشنگ . دستان لرزانم رفت طرف طبقه پایین کمد . ورقه های کاغذ روی هم چیده شده بود . یکی از کاغذها را برداشتم. تصویر مردی روی آن حک شده بود . نوشته زیرش را خواندم :
«زعیم عالیقدر شیعیان جهان حضرت آیت الله العظمی روح الله الموسوی الخمینی.»
اول بار چهره آن پیر مرد را که دنیا را تکان داد ، همان جا دیدم.عکس را برگرداندم سرجایش . دانستم که حمید چه می کند و قدم در چه راهی گذاشته است . راهی که دار خود را بر دوش کشیدن اولین شرط حرکت در آن بود .
در سال 1357 موفق به اخذ دیپلم شد ، آن هم از دبیرستان خوارزمی که یکی از بهترین دبیرستانهای تهران بود . همان سال در کنکور دانشگاه شرکت کرد و در رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران قبول شد . این خبر باعث خوشحالی همه ما شد ولی میدانستم که حمید اهل رفتن به دانشگاه و مانند دیگران روز را به شب رساندن نیست . آن روزها اوج حرکت های مردمی بود و حمید و دوستانش لحظهای آرام وقرار نداشتند . در واقعه جمعه سیاه میدان ژاله او تا سر حد شهادت پیش رفت اما خداوند خواست تا مدتی دیگر پیش ما زمینیان بماند.
حمید به زندگی مخفی روی آورده بود . در آن مدت ، سه یا چهار بار بیشتر به ما سر نزد . با آزادی بزرگانی همچون آیت الله طالقانی و مهدوی کنی گروه حمید و دوستانش نیز بر تلاشهای خود افزودند. در آن روزها ، هر بار که سری به ما میزد ،میدیدیم که چقدر لاغر شده است . بالاخره در یک روز سرد بهمن ماه انقلابمان به پیروزی رسید. روزی که گرمای آن همه برفها را ذوب کرد و سیلی به راه انداخت که دو هزاروپانصد سال ظلم را یکجا با خود برد.
حمید دوست داشت که طبق سنت پیامبر ازدواج کند . برادرخانم او با برادر بزرگ من دوست بود و باهم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. همچنین همسر مورد نظرش یکی از شاگردانش در شهر ری بود .
حمید با برادرم صحبت کرد و گفت که خانم نوری را برای او خواستگاری کند . برادرم موافقت نکرد و گفت :
«تو باید درست را تمام کنی و در آمد داشته باشی که رویمان بشود برایت برویم خواستگار.»
آمد پیش من . گفت برویم خواستگاری. گفتم:
«آخر برادرت گفته نه، من چطور بروم !؟ او بزرگترمان است ...»
قبول نکردم . او هم به اتفاق یکی از دوستانش رفت خواستگاری .خانمش حمید را خوب می شناخت . موافقت کرد و به این ترتیب قرار بر ازدواج گذاشته شد . عروسی شان در نهایت سادگی برگزار شد. برای شام شب عروسی ، نان وماست تهیه شده بود؛ این همان چیزی بود که آن دو میخواستند.
در آن روزها یکسره در تلاش بود . از رفتن به دانشگاه صرف نظر کرد تا به کمک محرومین بشتابد . خدا شاهد است که حمید لباس تن خود را در میآورد و بر تن مردم می کرد . هر وقت به او می گفتیم چرا چنین میکنی، می گفت:
«تو اطلاع نداری، ناآگاهی. اگر بروی مردم مناطق محروم را ببینی، هیچ وقت این حرفها را نمیزنی.مردم پا برهنه راه میروند و روی یک تکه مقوا میخوابندآن وقت تو میگویی...»
یک بار رفته بودم به خانهاش در شهر ری. موقع بیرون آمدن و خداحافظی، چشمم افتاد به کفشهایی که روی هم ریخته بودند . کفش کتانی حمید را برداشتم . باور کردنی نبود . به شوخی گفتم :
«این کفش کتانی است یا یک تکه پارچه کهنه ! مگر این کتانی چقدر قیمت داردکه پس از پاره شدن باز هم از آن استفاده می کنی؟»
دوباره شروع کرد به صحبت کردن و اینکه عده ای همین – به قول تو – پارچه کهنه را هم ندارند که به پا کنند و تو میپرسی چرا کفشت سوراخ است . همین عشق به محرومین بود که حمید را کشاند به استان سیستان و بلوچستان . پس از پیام امام در مورد سازندگی مملکت ، حمید راهی آن ریار ناآشنا شد. بار و بنهاش را بست و با صرف نظر کردن از تحصیل هجرت کرد .
پس از آن ، کمتر او را میدیدم و هر بار که میآمد ، از آنجا می گفت و خدماتی که برای مردم آن استان انجام گرفته است . بارها پرسیدم در آنجا چه مسئولیتی دارد . او خندید و جواب داد :
«فرمانده خدمتگزار مردم !»
هیچ وقت نفهمیدم که در آن دیار غریب چه میکند و چه مسئولیتی دارد .
اجازه بدهید از یک ماجرای دیگر بگویم . من کار میکردم و در آمد داشتم . حمید هر وقت احتیاج به پول داشت تا در اختیار کسی که نیاز دارد بگذارد ،در اختیارش می گذاشتم . پس از اردواج ، کمتر پیش میآمد که به من مراجعه کند . یک روز رفتم به منزلش. دور هم نشسته بودیم که رفت بیرون اتاق و صدایم زد . رفتم بیرون .طلب پول کرد . دادم و آمدم توی اتاق . بعد که با همسرش صحبت کردم ، گفت :
«حمید امروز حقوق گرفته ولی پولی توی جیبش نیست .»
حمید که آمد ، پرسیدم مگر حقوق نگرفتهای .گفت :
«گرفتم ولی بردم برای آنهایی که بیشتر از ما به آن چندرغاز احتیاج داشتند. »
حتی آنقدر که با آن زندگی روز مرهاش را بگذراند ، برای خودش نگه نداشته بود.
خانواده همسر فعلی ام آمده بودند برای خواستگاری. جواب مثبت دادیم و بعد خبردار شدیم که مدرک سیکل دارد . هجده سال داشتم و تازه دیپلم گرفته بودم. بعد از اطلاع یافتن از این موضوع ، شروع کردم به گریستن و اظهارناراحتی کردن . حمید برای کاری به تهران برگشته بود . وقتی حال مرا دید ، در آغوشم گرفت و دلداری ام داد و شروع کرد به سر تکان دادن و اظهار تأسف کردن .سپس گفت :
«من اصلاًنمیدانستم تو در زندگی چنین دید نازلی داری ؛ واقعاً متأسفم خواهرم انسان بودن را تنها در تحصیل و این چیزها می بیند...»
پس از صحبت او ، سرپایین انداختم . هیچ چیز نتوانستم بگویم ؛ هیچ چیز.  پس از شهادت حمید ، دوستانش تعریف می کردند که یک بار از زاهدان به خاش میرفته است . کار واجبی داشته و به شتاب به راه میافتد . فراموش میکند نگاه به آمپر بنزین بیندازد. آن کسی که آمده بود، میگفت:  «به خدا وقتی راه افتادیم دیدم آمپر بنزین کاملاًخوابیده . هماش ترس داشتم که وسط راه باز بمانیم ولی ماشین از حرکت نایستاد .وقتی رسیدیم ، آمپر بنزین باز کردم ببینم خراب است بیا نه . سالم بود . این موضوع را با حمید در میان گذاشتم . خندید و گفت حرفی از آن نزن. خنده اش نشان از هزار راز داشت ولی ترسیدم دوباره چیزی بپرسم.» حمید بسیار مواقع بحث شهادت را پیش می تکشید و من همواره ناراحت میشدم. میگفتم: «اگر یک چنین اتفاقی برای تو بیفتد ،منه که دقمرگ می شوم .»  حمید می خندید و می گفت :
«پس از شهادت من تو فقط آیت استرجاع را بخوان .»
آن روز که خبرش را دادند، زبانم بند آمد و تنها توانستم در دل بگویم :
«انا لله و انا الیه راجعون.»
حال همیشه به یاد او هستم . دائم وصیت نامه اش را میخوانم و صدایش در گوشم طنین میافکند.وصیت نامه حمید آخرین گفته های برادرانه اوست:
این کتابت ، وصیت نامه بنده خداست ،حمید فرزند محمد . انجام آن را سفارش میکنم بر والیان خون و جسدم ، و حقی است بر آنان که ادا کنند. 

  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ sghl