مهاجر شهید حمید قلنبر اعزامی از تهران به خطه سیستان و بلوچستان
توصیف شهید مهاجر حمید قلنبر توسط خواهرش
شمع زندگی ما حمید بود . دو خواهر بودیم ، دو برادر ، پدر و مادر . هنوز هم که هنوز است به یاد آن روزها هستم ؛ روزهایی که حمید با شیطنت ، جست و خیزکنان در اتاق بالا و پایین می پرید و پدرم زیر چشمی او را نگاه می کرد و حمید می خندید و می چسبید به دیوار . و حالا با فرزندانم از آن روزها می گویم ، از دایی شان و از شجاعتش ، مهربانی اش ، فقر، محرومیت و دلرحمی بی حدش. حمید نمونه مجسم هزار هزار درد بود . هزار هزار دردی که مردم بپا خواستند تا بر آن زخمها مرهمی بنهند . حمید میانداز این حرکت بود .
پدرم پاسبان بازنشسته بود . حمید هفت ساله بود که او مریض شد . درد می کشید . ما از چهره زجر کشیده اش همه چیز را می فهمیدیم ولی او لب از لب باز نمی کرد .
می نشست گوشه اتاق و نگاهمان می کرد.در محله هاشم آباد شهر ری زندگی می کردیم . خانواده شش نفره مان در اتاقی هفده هجده متری سکونت داشت . وسایل منزل دورتادور اتاق چیده شده بود؛ لحاف ، تشک و ... گوشه دیگر آشپزخانه بود و مادر آن میان به اندازه یک جلوان دادن جا داشتیم .این همه زندگی ما بود .
پدرم دو سال بیمار بود. حمید نه ساله بود که او در گذشت . رفتن پدر کمر خانواده مان را شکست .
برادر بزرگترم در کلاس یازدهم درس می خواند. دیپلمش را گرفت و امرار معاش خانواده به عهده او گذاشته شد .
در خانه ، همه اهل نماز و روزه و انجام دادن تکلیف شرعی بودیم . حمید هم از انجام آنها فروگذاری نمیکرد . از همان موقع در انتخاب بازی و دوست اطمینان خاطر به خانواده داد . برادرم همیشه می گفت :
«خیالم از بابت حمید راحت است . از هم چیزش؛ نماز ، روزه ، دوست ، بازی، درس و ...»
اهل جال و جنجال نبود. هیچ گاه ندیدم هنگام توپ بازی دعوا کند یا کسی به در خانه مان بیاید و از او شکایت کند . با اینکه همه همسن و سالهایش به دنبال بازی بودند ولی او بعد از ظهرها یک زیرانداز بر می داشت و می رفت به پارک روبروی خانه مان . وقتی می رفتیم می دیدیم که بچه را جمع کرده و به آنها قرآن یاد می دهد . این حرکت در آن روزها عجیب و شگفت انگیز می نمود . در روزهایی که رژیم با هزار وسیله سعی می کرد تا مردم را از هر نوع معنویت دور کند و همه مردم فکرشان به جایی دیگر بود ، او بدین گونه عمل می کرد .
در دوازده سالگی، نهج البلاغه امیر مؤمنان و دیوان حلاج را یک بار خوانده بود و می دیدم آنچنان بر آنها تسلط دارد که گاه مطالب آن را تفسیر می کند . در زمینه تحصیلی نیز بدین گونه بود . بدون اینکه همهاش کتاب و قلم و دفتر دور خودش بریزد و سرش توی کتاب باشد ،دانش آموز موفقی بود . هرچه درس میخواند ،در کلاس بود . در خانه قرآن میخواند و نهج البلاغه و کتابهای غیر درسی را . بسیاری از مواقع خواب بودیم و می دیدیم که در گشوه حیاط نشسته و دارد کتاب میخواند . برایمان عجیب بود که چگونه میتواند وقتش را تنظیم کند تا به همه کارهایشان برسد.
خدا شاهد است حمید از دوازده سالگی شروع کرد به خواندن نماز شب . قسم خوردم تا همه این گفته را باورکنند . نمی دانم آیا نمونه دیگری هست مثال بزنیم یا خیر ولی او هر نیمه شب برمیخاست و در اتاق تنگمان به نماز میایستاد و ما می دیدیم و میشنیدیم که چگونه دست نیاز به سوی خدای یکتا دراز میکند و الهی العفو میگویدو من چه گریهها نکردم برای نوجوانی که میدانستم هیچ گناه نکرده ولی میگرید و از خدا میخواهد تا او را ببخشد.
حمید شاگردی منضبط و درس خوان بود اما در کلاس سوم راهنمایی دست به کاری زد که همهمان را انگشت به دهان کرد .پدر یکی از دوستانش نابینا بود و مادر هم نداشت . سرپرستی چند خواهر و برادر کوچکتر برعهده او بود . با چنین وضعیتی کلاس سوم راهنمایی را یک بار مردود شده بود و قبولیاش در سال دیگر نیز ناممکن به نظر میرسید.
حمید قرار گذاشته بود که به هنگام امتحان ریاضی ، نام یکدیگر را بر بالای ورقه هایشان بنویسند . دوستش فقط به دنبال گرفتن مدرک تحصیلی بود تا در جایی مشغول به کار شود . حمید می گفت :
«او باید این مدرک را بگیرد . یک خانواده احتیاج به این ورقه دارد.»
وقتی نمرات خرداد ماه اعلام شد، نمره ریاضی دوست حمید نوزده شده بود و تنها نمره ای که در کارنامه حمید با دو خط کشیده آمده بود ،نمره همین درس بود . حمید در خرداد ماه نمره پنج گرفت ولی از خوشحالی سر از پا نمیشناخت . فکر نمی کنم تا به حال کسی را دیده باشید که به خاطر تجدیدی اینقدر خوشحال باشد . اما حمید خوشحال بود ؛ بسیار خوشحال .
برادر دیگرم پس از گرفتن دیپلم به استخدام نیروی هوایی ارتش در آمد و ما هم به خانه سازمانی نقل مکان کردیم . در آن روزها ، حمید ماهیانه پانزده تومان پول تو جیبی میگرفت اما همین مقدار پول را صرف امور خیریه میکرد.حتی پول تو جیبی مرا هم میگرفت و در این راه خرج میکرد.
حمید کم میخورد و کم میخوابید. وضعیت زندگی مردم فقیر عذابش میداد. در خانه بیشتر اوقات نان و چای شیرین میخورد . وقتی غذا را میکشیدیم و سرسفره میآوردیم ،او میرفت و برای خودش چای شیرین درست میکرد و میآورد میخورد. همیشه اینطور خودش را عذاب میداد و تا ما حرفی میزدیم هزار مثال میآورد واز زندگی مردم در حلبی آبادها میگفت و بدبختی و نداری شان .
پس از مدتی از پا افتاد. از بس تغذیه اش نامناسب بود ، مریض شد .
رفت دکتر و جواب شنید که سوء تغذیه است و باید بیشتر به خودش برسد . هیچ وقت سیر نخوابید . حاضرم قسم بخورم همیشه با شکم گرسنه به رختخواب رفت و فریاد بکشم که انگار درد همه مردم دنیا را گذاشته بودند روی دل حمید و او باید غضه همه مردم این کره خاکی را میخورد.
امروز اگر گوشه گوشه شهر ری را بگردید ، بسیاری را پیدا می کنید که حمید به آنها رسیدگی میکرد . وقتی خودش استطاعت مالی نداشت ، مبالغی را که میتوانست ، تهیه میکرد و به آنان می داد . فقط این را بگویم ، حمید از نظر خورد و خوراک به خودش بسیار ظلم کرد .
شوهر خالهام در شهر ری زندگی می کرد . او یک وانت بارداشت . حمید در روزهای تعطیل بچه های محل را به خرج خودش به اردو میبرد . می گفت :
«باید در بچهها انگیزه ایجاد کنی و سپس در مورد مسائل دیگر با آنها صحبت کنی.»
آنان را میبرد به جاهای تفریحی؛ منظریه، پارکها و نقاط خوش آب و هوای خارج از شهر .بعد از گردش و تفریح ، آنها را روی زمین مینشاند و برایشان از قرآن صحبت میکرد و احکام شرعی را یادشان میداد . حتی در شهر ری یک کتابخانه درست کرد . او به هر دری میزد تا کتاب رایگان تهیه کند و در اختیار بچهها بگذارد .
وقتی درسم به پایان رسید ، به استخدام آموزش و پرورش در آمدم. پس از آن مأمور به تدریس در ورامین شدم . حمید یک بار آمد به روستای «گل تپه». وقتی وضعیت روستا را دید و مشاهده کرد که مردم با چه محرومیتی زندگی میکنند، رفت و پس از مدتی برگشت و برای مردم روستا چاه آب زد . حتی یک زن و شوهر نابینا را تحت سرپرستی خودش قرار داد و به آنان ماهیانه خرجی میداد . همه اینها در صورتی بود که او شبها گرسنه سر بر بالین میگذاشت ؛ من به این گفتهام یقین دارم .
از کلاس سوم راهنمایی به فعالیتهای مذهبی رو آورد . با تعدادی از بچههایی که از نظر سنی بزرگتر از او بودند، در ارتباط بود . پس از مدتی ، به علت اینکه ما در خانه سازمانی زندگی میکردیم و آنجا جایی برای فعالیت نداشت ، تصمیم گرفت که خانهای مستقل برای خود اجاره کند.
رفت دنبال خانه و دو دست رختخواب و گلیم پارهای برداشت و برد .پس از آن دانستم که زندگی حمید وارد مرحله جدیدی شده است ولی از آن سردر نمیآوردم . نمیدانستم که او چه می کند تا آنکه یک روز پرده از راز وی برداشته شد.
یک بار رفتیم برای سرکشی وی . درخانه نبود . رفتیم تو . باور کردنی نبود . خانه اش هیچ چیز نداشت . گلیمی پاره وسط اتاق پهن بود ، رختخوابها در گوشهای، یک کمد و دیگر هیچ. هنوز عکس آن اتاق را توی آلبوم دارم و به بچه هایم نشان می دهم و میگویم که دایی شان چگونه زیست و برای به ثمر رساندن انقلاب چه رنجها که نکشید ؛ بگذریم.
ماندیم ولی حمید نیامد . وقت نماز شده بود . گفتیم نمازمان را بخوانیم شاید پیدایش شود .رفتم وضو گرفتم و آمدم دنبال جانماز گشم . توی تاقچه نبود . گفتم شاید توی کمد باشد . در کمد را باز کردم و به یکباره سر جایم خشکم زد . آنچه را که میدیدم باور نداشتم ؛ انگار در خواب بودم . توی کمد پر بود از تفنگ و نارنجک و فشنگ . دستان لرزانم رفت طرف طبقه پایین کمد . ورقه های کاغذ روی هم چیده شده بود . یکی از کاغذها را برداشتم. تصویر مردی روی آن حک شده بود . نوشته زیرش را خواندم :
«زعیم عالیقدر شیعیان جهان حضرت آیت الله العظمی روح الله الموسوی الخمینی.»
اول بار چهره آن پیر مرد را که دنیا را تکان داد ، همان جا دیدم.عکس را برگرداندم سرجایش . دانستم که حمید چه می کند و قدم در چه راهی گذاشته است . راهی که دار خود را بر دوش کشیدن اولین شرط حرکت در آن بود .
در سال 1357 موفق به اخذ دیپلم شد ، آن هم از دبیرستان خوارزمی که یکی از بهترین دبیرستانهای تهران بود . همان سال در کنکور دانشگاه شرکت کرد و در رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران قبول شد . این خبر باعث خوشحالی همه ما شد ولی میدانستم که حمید اهل رفتن به دانشگاه و مانند دیگران روز را به شب رساندن نیست . آن روزها اوج حرکت های مردمی بود و حمید و دوستانش لحظهای آرام وقرار نداشتند . در واقعه جمعه سیاه میدان ژاله او تا سر حد شهادت پیش رفت اما خداوند خواست تا مدتی دیگر پیش ما زمینیان بماند.
حمید به زندگی مخفی روی آورده بود . در آن مدت ، سه یا چهار بار بیشتر به ما سر نزد . با آزادی بزرگانی همچون آیت الله طالقانی و مهدوی کنی گروه حمید و دوستانش نیز بر تلاشهای خود افزودند. در آن روزها ، هر بار که سری به ما میزد ،میدیدیم که چقدر لاغر شده است . بالاخره در یک روز سرد بهمن ماه انقلابمان به پیروزی رسید. روزی که گرمای آن همه برفها را ذوب کرد و سیلی به راه انداخت که دو هزاروپانصد سال ظلم را یکجا با خود برد.
حمید دوست داشت که طبق سنت پیامبر ازدواج کند . برادرخانم او با برادر بزرگ من دوست بود و باهم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. همچنین همسر مورد نظرش یکی از شاگردانش در شهر ری بود .
حمید با برادرم صحبت کرد و گفت که خانم نوری را برای او خواستگاری کند . برادرم موافقت نکرد و گفت :
«تو باید درست را تمام کنی و در آمد داشته باشی که رویمان بشود برایت برویم خواستگار.»
آمد پیش من . گفت برویم خواستگاری. گفتم:
«آخر برادرت گفته نه، من چطور بروم !؟ او بزرگترمان است ...»
قبول نکردم . او هم به اتفاق یکی از دوستانش رفت خواستگاری .خانمش حمید را خوب می شناخت . موافقت کرد و به این ترتیب قرار بر ازدواج گذاشته شد . عروسی شان در نهایت سادگی برگزار شد. برای شام شب عروسی ، نان وماست تهیه شده بود؛ این همان چیزی بود که آن دو میخواستند.
در آن روزها یکسره در تلاش بود . از رفتن به دانشگاه صرف نظر کرد تا به کمک محرومین بشتابد . خدا شاهد است که حمید لباس تن خود را در میآورد و بر تن مردم می کرد . هر وقت به او می گفتیم چرا چنین میکنی، می گفت:
«تو اطلاع نداری، ناآگاهی. اگر بروی مردم مناطق محروم را ببینی، هیچ وقت این حرفها را نمیزنی.مردم پا برهنه راه میروند و روی یک تکه مقوا میخوابندآن وقت تو میگویی...»
یک بار رفته بودم به خانهاش در شهر ری. موقع بیرون آمدن و خداحافظی، چشمم افتاد به کفشهایی که روی هم ریخته بودند . کفش کتانی حمید را برداشتم . باور کردنی نبود . به شوخی گفتم :
«این کفش کتانی است یا یک تکه پارچه کهنه ! مگر این کتانی چقدر قیمت داردکه پس از پاره شدن باز هم از آن استفاده می کنی؟»
دوباره شروع کرد به صحبت کردن و اینکه عده ای همین – به قول تو – پارچه کهنه را هم ندارند که به پا کنند و تو میپرسی چرا کفشت سوراخ است . همین عشق به محرومین بود که حمید را کشاند به استان سیستان و بلوچستان . پس از پیام امام در مورد سازندگی مملکت ، حمید راهی آن ریار ناآشنا شد. بار و بنهاش را بست و با صرف نظر کردن از تحصیل هجرت کرد .
پس از آن ، کمتر او را میدیدم و هر بار که میآمد ، از آنجا می گفت و خدماتی که برای مردم آن استان انجام گرفته است . بارها پرسیدم در آنجا چه مسئولیتی دارد . او خندید و جواب داد :
«فرمانده خدمتگزار مردم !»
هیچ وقت نفهمیدم که در آن دیار غریب چه میکند و چه مسئولیتی دارد .
اجازه بدهید از یک ماجرای دیگر بگویم . من کار میکردم و در آمد داشتم . حمید هر وقت احتیاج به پول داشت تا در اختیار کسی که نیاز دارد بگذارد ،در اختیارش می گذاشتم . پس از اردواج ، کمتر پیش میآمد که به من مراجعه کند . یک روز رفتم به منزلش. دور هم نشسته بودیم که رفت بیرون اتاق و صدایم زد . رفتم بیرون .طلب پول کرد . دادم و آمدم توی اتاق . بعد که با همسرش صحبت کردم ، گفت :
«حمید امروز حقوق گرفته ولی پولی توی جیبش نیست .»
حمید که آمد ، پرسیدم مگر حقوق نگرفتهای .گفت :
«گرفتم ولی بردم برای آنهایی که بیشتر از ما به آن چندرغاز احتیاج داشتند. »
حتی آنقدر که با آن زندگی روز مرهاش را بگذراند ، برای خودش نگه نداشته بود.
خانواده همسر فعلی ام آمده بودند برای خواستگاری. جواب مثبت دادیم و بعد خبردار شدیم که مدرک سیکل دارد . هجده سال داشتم و تازه دیپلم گرفته بودم. بعد از اطلاع یافتن از این موضوع ، شروع کردم به گریستن و اظهارناراحتی کردن . حمید برای کاری به تهران برگشته بود . وقتی حال مرا دید ، در آغوشم گرفت و دلداری ام داد و شروع کرد به سر تکان دادن و اظهار تأسف کردن .سپس گفت :
«من اصلاًنمیدانستم تو در زندگی چنین دید نازلی داری ؛ واقعاً متأسفم خواهرم انسان بودن را تنها در تحصیل و این چیزها می بیند...»
پس از صحبت او ، سرپایین انداختم . هیچ چیز نتوانستم بگویم ؛ هیچ چیز. پس از شهادت حمید ، دوستانش تعریف می کردند که یک بار از زاهدان به خاش میرفته است . کار واجبی داشته و به شتاب به راه میافتد . فراموش میکند نگاه به آمپر بنزین بیندازد. آن کسی که آمده بود، میگفت: «به خدا وقتی راه افتادیم دیدم آمپر بنزین کاملاًخوابیده . هماش ترس داشتم که وسط راه باز بمانیم ولی ماشین از حرکت نایستاد .وقتی رسیدیم ، آمپر بنزین باز کردم ببینم خراب است بیا نه . سالم بود . این موضوع را با حمید در میان گذاشتم . خندید و گفت حرفی از آن نزن. خنده اش نشان از هزار راز داشت ولی ترسیدم دوباره چیزی بپرسم.» حمید بسیار مواقع بحث شهادت را پیش می تکشید و من همواره ناراحت میشدم. میگفتم: «اگر یک چنین اتفاقی برای تو بیفتد ،منه که دقمرگ می شوم .» حمید می خندید و می گفت :
«پس از شهادت من تو فقط آیت استرجاع را بخوان .»
آن روز که خبرش را دادند، زبانم بند آمد و تنها توانستم در دل بگویم :
«انا لله و انا الیه راجعون.»
حال همیشه به یاد او هستم . دائم وصیت نامه اش را میخوانم و صدایش در گوشم طنین میافکند.وصیت نامه حمید آخرین گفته های برادرانه اوست:
این کتابت ، وصیت نامه بنده خداست ،حمید فرزند محمد . انجام آن را سفارش میکنم بر والیان خون و جسدم ، و حقی است بر آنان که ادا کنند.