سی سال قبل در روز سیزدهم شهریور 1358 هنگامی که صدای هل من ناصر یاران خمینی کبیر (ره) را از رادیو یزد شنیدم خود را آماده برای یاری اسلام - انقلاب نوپای اسلامی و رهبر انقلاب حضرت آیت الله امام خمینی (ره) نمودم و به خیل یاوران او پیوستم - در آن روز رادیوی یزد اعلامیه سپاه پاسداران را قرائت میکرد و ندا میداد که انقلاب اسلامی در خطه سیستان و بلوچستان نیاز به محافظ دارد و از جوانان برومند و انقلابی میخواست که به یاری دین بشتابند - من این ندا را لبیک گفته و به خیل یاران انقلاب پیوستم و در قالب یک کاروان هشتاد نفره عازم دیار سیستان و بلوچستان شدم و هر کجا که نیاز بود در حد وسع خود انقلاب را یاری نمودم در این سی سال فراز و نشیبهای زیادی دیدم و همرزمان زیادی از من در راه اعتلای کلمه توحید و حفاظت از این انقلاب عظیم به درجه رفیع شهادت نائل گردیده و یا جانباز شدند - من که لیاقت شهادت نداشتم ولی این توانائی را در خود دیدم که به پاس حرمت این خونهای مقدس و حق بزرگی که تمامی شهداء و بخصوص همرزمان شهیدم به گردن من داشتند راه آنها را در جبهه فرهنگی ادامه دهم و زندگینامه - وصیتنامه این شهیدان عزیز را در قالب وبلاگی منتشر نمایم تا ضمن ادای دین خود هر چند بی مقدار- این شهیدان را به نسل سوم انقلاب و بخصوص فرزندان عزیز این شهداء معرفی نمایم - امید است روح پر فتوح این شهداء ما را یاری رسانده تا در این راه موفق و ثابت قدم باشیم انشاالله - در همینجا از دوستان همرزم خود که در استان یزد و سایر استانها زندگی میکنند استدعا دارم که با مراجعه به این وبلاگ ما را یاری نموده و آثار - عکس - خاطره - زندگینامه و وصیتنامه این شهداء را برای ما ارسال فرمایند تا این وبلاگ از غنای فرهنگی بیشتری برخوردار گردد. اللهم اجعلنی من جندک فان جندک هم الغالبون
مهاجر شهید حمید قلنبر اعزامی از تهران به خطه سیستان و بلوچستان
توصیف شهید مهاجر حمید قلنبر توسط خواهرش
شمع زندگی ما حمید بود . دو خواهر بودیم ، دو برادر ، پدر و مادر . هنوز هم که هنوز است به یاد آن روزها هستم ؛ روزهایی که حمید با شیطنت ، جست و خیزکنان در اتاق بالا و پایین می پرید و پدرم زیر چشمی او را نگاه می کرد و حمید می خندید و می چسبید به دیوار . و حالا با فرزندانم از آن روزها می گویم ، از دایی شان و از شجاعتش ، مهربانی اش ، فقر، محرومیت و دلرحمی بی حدش. حمید نمونه مجسم هزار هزار درد بود . هزار هزار دردی که مردم بپا خواستند تا بر آن زخمها مرهمی بنهند . حمید میانداز این حرکت بود .
پدرم پاسبان بازنشسته بود . حمید هفت ساله بود که او مریض شد . درد می کشید . ما از چهره زجر کشیده اش همه چیز را می فهمیدیم ولی او لب از لب باز نمی کرد . ادامه مطلب...