بسم رب الشهداء والصدیقین
خاطرات : شهید عباس ردانی پور اعزامی به منطقه بلوچستان
برگرفته از خاطرات شفاهی پدر ،مادر ،همسروهمرزمان شهید.
آسمان صاف بود و ستارگان از ها طرف نور افشانی می کردند .عطش شدید او را به سمت تانکر آب هدایت می کرد .سنگینی اسلحه بر روی شانه اش موجب آزردگی وی می شد ،او در حالی که قدم می زد زندگی حال و گذشته اش را مرور می کرد و انگیزه اش برای آمدن منطقه سراوان را از نظر می گذراند .
سالها در سیستان و بلوچستان خدمت کرده و آنچنان با این مردم و سرزمین انس گرفته بود که احساس غربت نمی کرد ،گاه تصور می کرد بهترین انسانها در همین منطقه هستند ،ساده و بی آلایش، درست همان چیزی که او دوست داشت ،شاید به خاطر همین امر مسئولیت گردان عشایری را به عهده گرفته بود تا به مردم نزدیکتر باشد و با دست توانای همین مردم حماسه های زیاد در منطقه به و جود می آورد .<**ادامه مطلب...**>
اخلاص و تقوا سر مایه ای بود که همه بچه هایی که او را می شناختند و با او فعالیت می کردند ؛برایشان مشخص شده بود . به خاطر همین ارزشهای والا بود که در آن زمان زندگی راحت را در شهر خود کریمانه رها کرده و برای دفاع از انقلاب به این منطقه آمده بودند .
مهتاب ،تاریکی شب را کم کم ناپدید می کرد و اطراف را قابل رویت می نمود .نگاهی به ساعتش انداخت در نیمه شب ماه در قلب آسمان آرمیده بود و ستاره قطبی از دور ترین منطقه صحرا آهنگ رفتن داشت .به یاد شهیدان، حاج محمد قاسمی ،اسدالله خشت زرین و...که چگونه مدت بیست و چهار ساعت از آنها بی خبر بودند و آخر آنها را در منطقه «پیر سوران »به طرف بم یافتند و اینکه چطور در کمین ضد انقلاب به شهادت رسیده بودند ذهنش را مشغول کرده بود . قطرات اشک بی اختیار گو نه هایش را شستشو می داد ،در این لحظه از شدت سرما به چادر رفته و در حالیکه پلک هایش رو به سنگینی رفته به خواب عمیقی فرو رفت .
هنگام اذان صبح از این خواب عمیق بیدار شد و در حالیکه باد ملایمی می وزید شروع به وضو گرفتن نمود و تا طلوع آفتاب در نماز خانه ماند .در حالی که از نماز خانه بیرون می آمد افراد مشغول مراسم صبحگاهی بودند به یکباره تصمیم مرخصی و دیدار بچه ها و خانواده اش مخصوصا دختران دو قلو یش به ذهنش خطور کرد ،به همین علت به اتاق فرماندهی رفت و برگ فرم مرخصی که تکمیل کرده بود جهت موافقت به فرمانده داد و ایشان که او راخیلی دوست می داشت بلافاصله امضاءنمود .
او در حالیکه برگ مرخصی در دستش بود باز چهره فرماندهان و شهدای بزرگواری چون :باقری، کیونداریان ،معمار ،لب سنگی ،جندقیان ،میثم ،جنگویان و...تصویری شده در ذهنش ،احساس عجیبی به او دست داده بود، به طوریکه اشتهایش کور شده و هیچ میلی به صبحگانه نداشت .
از قرار گاه خارج شد به سمت زاهدان حرکت کرد. هنگام رسیدن ،به طرف دفتر هواپیمایی رفت و برای اصفهان برای عصر فردای آن روز بلیط تهیه کرد ،مقداری سوغاتی برای بچه ها گرفت و به قرار گاه بر گشت .
شب دوباره فرارسید و نماز جماعت بر پا شد و با غروب آفتاب نماز مغرب و عشا به جا آورد .بعد از آن به اتفاق غفور به چادر رفت و قرار گذاشتند هر کدام یک خبر به همگدیگر بدهند ،او بلیط اصفهان را به غفور نشان داد و غفور که بلیط را دید خواست خبر را پنهان کند ولی با اصرار آن بزرگوار به او گفت :یک کاروان بزرگ ضد انقلاب و اشرار که یک ماه است منتظرشان هستیم وارد ایران شده اند .
انفجار جدیدی در و جودش اتفاق افتاد، او که دیگر بی اختیار و بی طاقت شده بود نگاهی به بلیط کرد و با خود گفت :غیر ممکن است در این شرایط به اصفهان بروم .او کاملا از مرخصی منصرف گشت .
تاریکی شب، سیاهی را روی قرار گاه کشید ،باد کویری شروع شده بود و گرد و غبار زیادی را به هوا بلند می کرد .با گام های آهسته ،خودش را به تنها ساختمان قرار گاه رساند در اتاقی جمع دوستان آن بزرگوار ،منتظر فرمانده بودند .دیگر فرماندهان (سجاد و علی آقا )هم وارد شدند و همگی به احترام آنها ایستادند. ناگهان فرمانده به او گفت :«اصفهان نرفتی ؟»
گفت :بعد از عملیات .
او می گفت :من هم از لحاظ جسمی (پاها و دست هایم )و هم از لحاظ روحی سالم هستم .
فرمانده که تحت تاثیر این ایثار قرار گرفته بود، لبخند رضایت بر چهره اش نقش بست .همگی افراد از این که او در این عملیات حضور داشت راضی به نظر می رسیدند .
پس از بررسی موقعیت و مشخص کردن در نقشه ،نیروها خود را آماده ساختند و قرار بر این شد که ضد انقلاب را کاملا فرصت جلو آمدن بدهند ،سپس آنها را به دام اندازند .یکی از دوستان نزد آن شهید آمد و از استان سیستان و بلو چستان از او سوال کرد.او شروع به سخن گفتن کرد و گفت :این استان سومین استان پهناور کشور می باشد که دارای دو قسمت یکی سیستان و دیگری بلو چستان می باشد .سیستان از منطقه بیابانی و کویری تشکیل شده و رود هیرمند پس از عبور از مناطق جنوبی افغانستان آن را مشروب می سازد و سپس به دریاچه هامون می ریزد. مردم سیستان زبان فارسی و با لهجه سیستانی و از نظر مذهبی 95 /. شیعه و بقیه اهل سنت هستند. آنها از نظر اقوام به دوازده طایفه مهم تقسیم می شوند. اما بخش دیگر یعنی بلو چستان که سرزمینی کوهستانی و غیر بیابانی است ،آب و هوای معتدل ،گرمسیری و ساحلی با زبان بلو چی و اکثریت اهل تسنن هستند .
نام بلو چستان در کتیبه های هخامنشی «مکا» نامیده می شود و پس از تصرف ایران جزء سرزمین های خلافت اموی و عباسی قرار گرفته و از همان زمان دو مذهب تسنن و تشیع در آن گسترش داشته است .
شرایط خاص مذهبی ،جغرافیایی ،اقتصادی ،عدم وسایل ارتباط جمعی ،فشار خوانین از جمله عواملی است که تحرک اجتماعی و انقلابی این استان را کمتر کرده . چنا نکه سالها بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در روستاهای دور دست خبری از چگونگی انقلاب ندارشتند .تبلیغات سوء وهابیت ،فعالیت خوانین به خاطر منافع از دست رفته، فقر و بی سوادی مزید بر علت بوده تا زمینه را برای عوامل استکبار در این منطقه بیشتر فراهم کند .
با پیروزی انقلاب گروهکها و عوامل فراری رژیم طاغوت خوانین و اشرار با حمایت استکبار ،اتحادی نا میمونی را در منطقه ایجاد کردند و مشکلاتی را برای نظام اسلامی ما به وجود آوردند .سپاه نهاد مقدسی بود که با فدا کاری و ایثار انقلابیون مسلمان شکل گرفت و نیرو هایش مخلصانه در پی فرامین امام به این خطه آمدند ،تا از انقلاب حفاظت کنند .
البته خرابی های مضاعف رژیم پهلوی همچون :فقر ،بی سوادی ،بیکاری از جمله عواملی است که شرارت در منطقه را افزایش داده و استکبار هم با استفاده از فرصت مناسب تعدادی را به سوی حمل توزیع مواد مخدر و اعمال ضد انقلابی کشانده است .
صحبت آن شهید بزرگوار همه را به خود جلب کرده بود و همه مصمم شدند تا فردای آن روز به دشمن ،این فرستادگان استکبار ،مجال ندهند و آنها را تارو مار کنند .
بعد از جلسه ای که ساعت هشت در اتاق فرماندهی تشکیل شد مشخص شد که تعداد آنها سی نفر می باشد .پس بدین جهت تمام راههای فرعی را پیش بینی و مشخص کردند .آمادگی برای انهدام بدنه اصلی این کاروان که در خارج از مرز قرار داشت، هدف اصلی بود .
فرمانده اعلام کرد :بر اساس اطلاعات به دست آمده ،این کاروان تجمع بزرگی از افراد زخم خورده سالهای پیش به اضافه عناصری از وهابیت است .
دشمن هم اکنون در منطقه «حصاریه» و کوههای« پیر سوران» است .بدنه اصلی آنها عبارت اند از :یکصد ماشین که هنوز به داخل ایران نیامده اند ولی تعدادی از آنها که جهت هدایت کاروان وارد شده حدود سی نفرندو با خود رو ،کاملا مسلح هستند .خمپاره انداز« 81 م .م »،موشک« 107« ،«آرپی جی »و تیربار در اختیار دارند .رهبر این کاروان یکی از اشرار معروف منطقه است که با قاچاقچیان بین المللی در امر مواد مخدر همکاری می کند و از معدود کسانی است که با سازمان مافیا ارتباط دارد . مواد مخدر را از آسیا تا اروپا حمل می کند .این گروه در سال 1368 از ما ضربه سختی خورده و تعدادی از افرادش کشته و بر خی هم دستگیر شدند ولی افراد متواری گروه را مجددا خارج از ایران سازماندهی کرده به فعالیت خودشان ادامه دادند . مسلما آنان یکی از شقی ترین گروههای ضد انقلابند که در بسیاری از نا امنی های منطقه نیز دست داشته اند .با بررسی به وسیله اطلاعات و عملیات در منطقه به دو علت باز و راههای فرعی عبور ،خیلی زیاد است و مشخص نیست که آنها از کدام طرف وارد شده اند و دوم اینکه حرکت آنها با حفاظت با لا و به ظاهر مطمئن انجام می شود .بار دیگر سیاهی آسمان پیدا شد در همین هنگام آقا مهدی مسئول واحد اطلاعات در حالی که با موتور با سرعت زیاد به قرار گاه نزدیک می شد ،فرماندهان (آقا سجاد و علی آقا )مشغول بررسی نقشه عملیات بودند .آقا مهدی خبر جدیدی به آنها رساند. او گفت :بدنه اصلی این گروه که در خارج هستند قصد وارد شدن به ایران را ندارند چون اوضاع را نا مساعد می بینند و از طرفی نیروی انتظامی با در گیری با گروهی از آنان چندین نفر را دستگیر نموده اند. لذا مجددا استقرار پیدا کرده ،باید تصمیم جدیدی اتخاذ کرد .
بار دیگر جلسه ای در اتاق فرماندهی تشکیل گردید .فرمانده پس از خواندن چند آیه از قرآن گفت :با توکل بر خداوند بزرگ و بر اساس طرح آماده شوید. هر یک از فرمانده گردانها موظف است نیروهای تحت امر خودشان را تو جیه کنند .حرکت به سوی هدف تعیین شده باید کامالا بدون سر و صدا باشد زیرا اصل، غافلگیری است .
در این هنگام عبا س ردانی پور با گام های کوتاه اما محکم و استوار به طرف گردانش رفت تا آنها را تو جیه کند .
نیرو های انتخابی نماز مغرب و عشا را خواندند ،گرو ههایی از گردانهای حمزه(ع)، امیر المومنین (ع) صاعقه، محمد رسول الله(ص) و امام حسین (ع) بنا به دستور فرماندهی آماده شدند . بر اساس پیش بینی به عمل آمده به ترتیب عباس ،غفور ،سلیم ،محمد و محمود هر کدام فرماندهی آنها را به عهده گرفتند .
در این میان یک استثنا هم وجود داشت و آن اینکه از گردان حمزه سید الشهدا دو گروهان شرکت می کردند ،بدین علت که عامل اصلی عمل کننده در هنگام تک بودند و نفرات آن متشکل از پرسنل و عشایر غیور منطقه بود .بدین ترتیب چهار گروهان عملیاتی را به انضمام دو گرو هان احتیاط جمع نیرو های عمل کننده را تشکیل می دادند .
مسئولیت کل عملیات با فرماده بود ولی هدایت عملیات توسط علی آقا صورت می گرفت و تمامی گروهانهای عمل کننده زیر نظر او عملیات را انجام می دادند .
بعد از قرار گاه مسافتی از جاده آسفالته بود و بعد وارد جاده خاکی شدند دو ساعت چراغ خاموش، سه ساعت هم پیاده، تا توانستند خودشان را با لای سر دشمن برسانند . آنها در یک رود خانه فصلی که بی آب بود مستقر بودند .وظیفه ما تصرف این ارتفاعات و در نهایت حمله به دشمن بود .البته سر و صدا یی نباید از کسی شنیده می شد .
ساعت هفت و نیم شب ،او در گوشه ای تنها و به آسمان خیره شده بود که حاجی به او نزدیک شد (حاجی از افراد مخلص و از بچه های اصفهان ،که بیش از پانزده سال در بلو چستان بود بدون هیچ ریا ، در کمال پاکی و صداقت و شجاعت جانشین فرمانده بود )و گفت :به راستی که شهادت با من و تو بیگانه است. همه رفتند و من و تو مانده ایم ،خدایا !راضی هستیم به رضای تو .
خوبان دلی دارند رو به سوی نور و سر آمد خوبان بچه هایی هستند که در کمال صداقت با ایثار از این نظام دفاع می کنند. آنها همه اهل عبادتند .در هر کاری اول رضای خدا را می طلبند .برای همین است که در این منطقه ماندگار شده اند .اینان در عرصه پیکار ها و غرش توپها و گلو له ها در طلوع شهادتها و غروب تنهایی ها ،کریمانه از خود گذشتند تا آنچه باقی می ماند خوبیشان باشد و نام نیکشان .
پرچم های نصب شده بر روی خود رو ها در اثر وزش باد و سرعت خود رو به شدت حرکت آنرا تماشایی می کرد .باد سرد کم کم آزار دهنده می شد .تا اینکه جاده آسفالته تمام شد و وارد جاده خاکی شدیم . در همین حال دستور توقف داد .فرمانده .فرمانده گروهان از ماشین پیاده شد و به سمت خود رو فرماندهی حرکت کرد و گفت :به علت گرد و خاک زیاد و کم بودن نور ،ماشین ها نمی توانند حرکت کنند .پس باید کمال دقت را انجام داد .
تا اینکه بدین ترتیب حرکت در جاده خاکی نیز تمام شد .خود رو ها اکثرا تو یو تای سقف باز بود ،گرد و خاک بر مشکلات می افزود. به هر حال مسیری طی شد. آنگونه که فرمانده انتظارش را داشت .حرکت و با لا رفتن از روی تپه های کوچک و بزرگ در وضعیت سکوت آغاز شده بود. پس از دو ساعت پیاده روی فرصت استراحت یافتیم ولی از طرفی سوزش سر ما بیشتر از خستگی آزار می داد .
عباس مرتب با یاد شهدا و خاطرات همرزمان خودش حرکت می کرد. احساس عجیبی داشت ،چند آیه زیر لب زمزمه می کرد .
ساعت سه و بیست و سه دقیقه بامداد بود و هنوز تا محل مقر دشمن یک و نیم الی دو ساعت دیگر راهپیمایی داشتیم .ستون نیرو ها مانند خط ممتدی در دل تاریکی روی زمین رسم شده بود و بعد از پیاده روی چهار ساعته ،ارتفاعات بلندی از دور نمایان شد.
دشمن کاملا در محاصره بود.
شوق رفتن و فتح ارتفاعات در تک تک افراد دیده می شد . در مدت زمان کوتاه دو گردان از چهار گردان ،خود را به طرف با لای ارتفاعات کشانده و به فاصله های معین از همدیگر استقرار پیدا کردند .کوچکترین اشتباه می توانست عملیات را نا موفق گرداند. ولی به لطف خداوند با تکرار یا حسین (ع) در پشت بی سیم خبر استقرار را به فرمانده دا دند .
سکوت شب ،آرامش مطبوعی داشت. سرمای صفر درجه می توانست انسان بی حرکت را منجمد کند اما او که در این کوره مذاب آبدیده شده بود، جز رضای حق را طلب نمی کرد و تمامی سختی ها را به جان می خرید . در فکر شهیدانی چون :کفعمی ،اکبری ،میثم ،پور مقدم ،صغیرا ،کیوانداریان ،قاسمی ،لب سنگی ،سجاد و...بود که در ربودن گوی سبقت از او پیشی گرفته بودند .
افراد آماده نماز بودند ،البته تعدادی نگهبان داده و تعدادی نماز می خواندند و او به یاد سخن امام (ره) افتاده بود که فرمودند :«همه مبارزه و جنگ ،برای اقامه نماز است .»راسخ و قوی در نماز و جنگ آماده می شد .با آمدن سپیده و خورشید پرده تاریک شب جمع شد و گرو هانها همه صد در صد آماده رزم بودند .ضد انقلاب از سه طرف در محاصره بود و امکان فرار دشمن وجود نداشت .با طلوع سپیده صبح تحرک در چادرهای دشمن آغاز شد و آنها قصد داشتند حرکت کنند . از آن طرف ،فرمانده که از طریق بی سیم وضعیت گرو هانها را می پرسید از آمادگی آنها با خبر شد .همه منتظر رمز عملیات بودند. فرمانده نام مبارک فاطمه الزهرا (س) به مناسبت آن ایام رابرای شروع عملیات انتخاب کرده بود .
از طرفی لطف الهی شامل حال بندگان مقربش شده و ضد انقلاب شب گذشته در ارتفاعات ،نگهبان نگذاشته بود و در غفلت و بی خبری کامل به سر می برد .این امر شرایط را مساعد تر می کرد .
سکوت همه جا را فرار گرفته بود که فرمانده گوشی بی سیم را گرفت و با فرمان از سجاد به تمام گردان ها یا فاطمه الزهرا – یا فاطمه الزهرا؛ دستور شروع عملیات را داد.
برای چند لحظه پس از این دستور ،جهنمی از آتش در بستر رود خانه ایجاد شد .چند دقیقه بعد فرمانده دستور توقف شلیک را داد .
چند تن از اشرار مجروح خودشان را به سمت تخته سنگ های بزرگ کشیدند و در حالی که علی آقا در پشت بلند گو فریاد می زد شما در محاصره هستید به آنان سه دقیقه فرصت تسلیم شدن داد.
در همین زمان دشمن خود را سازماندهی کرد و به جای تسلیم ،شروع به حمله کرد .صدای انفجار گلو له های خمپاره و آرپی جی و بر خود گلو له ها با سنگها صدای مهیبی را ایجاد می کرد .
حدود یک ساعت از شروع عملیات گذشته و دشمن نیز متقا بلا تیر اندازی می کرد .حاجی به اتفاق نیرو هایش خود را به طرف قله رساند و محاصره را کامل کرد ،فرمانده دستور توقف تیر اندازی داد ،تا شاید خود را تسلیم کنند ولی آنان که جرائم سنگینی همچون محموله ای از سلاحهای سبک و نیمه سنگین ،شهید و زخمی نمودن تعداد زیادی از ماموران انتظامی ،سر قت های مسلحانه و دهها جرم دیگر با خود داشتند، بهترین راه نجات را در ادامه در گیری و شکستن محاصره می دانستند .
دشمن با شلیک آرپی جی به سوی نیرو های خدا جوی سعی در ادامه مبارزه داشت که نا گهان صدای علی اکبر و مهدی از پشت سر دشمن شنیده می شد .چهره خونین مهدی سنگها را سرخ کرده و خون زیادی از او جاری بود .با دستش پرچمی را که روی آن نقش «الله اکبر خمینی رهبر» نوشته شده بود بر روی صورتش کشید و به درجه رفیع شهادت نایل گردید .
ردانی پور چشم بر چادر هایی دوخته بود که مانند یک تکه پارچه های پاره ای بر زمین افتاده و یا در آتش سوخته و جز خاکستری چند از آنها بر جا نمانده بود .در همین حال یکی از افراد دشمن با چابکی خودش را به یکی از خود رو ها که بر روی آن تیر بار و خمپاره اندازی نصب بود ،رساند .سیل گلوله بر روی آن خود رو آن را مانند آبکشی سوراخ ،سوراخ کرده بود و هیچ کس انتظار نداشت که شبیه آن حرکت را ببیند ،دشمن در این فاصله به تعداد زیادی مهمات دست یافت بود تا توانست تا ساعتها مقاومت کند .
ردانی پور که دیگر طاقتش سر آمده بود، آرپی جی را از دست یکی از بچه ها گرفت و خود را به طرف خود روی دشمن نزدیک کرد .سپس از شیاری عبور کرد و خودش را با لای ارتفاعی که مشرف بر آن بود ،رساند .نگاهی به اطراف انداخت جای مناسبی نبود به محض بلند شدن برای شلیک در دید دشمن قرار می گرفت .
خورشید اشعه های خودش را به سراسر کوهستان می افشاند .آرپی جی را بر داشت روی شانه گذاشت و دستش را روی ماشه قرار داد ،در یک لحظه،حوادث بعد از انقلاب در ذهنش زنده شد .سالها مبارزه در شرق و غرب و جنوب کشور از او رادمردی ساخته بود که شجاعت و شهامت ،اولین خصیصه ذاتی اش گشته بود .ندای درونی او را بر می انگیخت تا گلوله را زود تر شلیک کند .چشم به چشم علی آقا که انس زیادی با او داشت ،دوخته بود .او بزرگواری بود که تدبیر و تهجد و تقوا را با هم داشت .نگاهش را از او گرفت و در یک لحظه خودش را ظاهر کرد و ماشه را چکاند و درست در همان لحظه تیری به وسط پیشانی او اصابت کرد .
گلوله آرپی جی زود تربه خودروی ضد انقلاب بر خورد کرد و آنرابه جهنمی از آتش تبدیل کرد و مهمات داخلی آن انفجاری را به وجود آورد که تا شعاع دهها متر اطرافش را در کام خود کشید .علی آقا او را به پشت تخته سنگی کشید ،حاجی از سمت مشرق تمام حادثه را دید و متوجه ماجرا شد ،خون گرم به شدت از آن فوران می کرد ،آرام چشمهایش را گشود لبانش زمزمه غریبی داشت ...
سالها بی آنکه آسایشی داشته باشد در راه کسب رضای الهی در میان کویر تلاش کرده ،بارها تا یک قدمی شهادت رفته بود ولی هر بار مرگ به طور خارق العاده ای رهایش کرده بود .این بار با دفعات قبل فرق داشت ،او حلقه های اشکی را که بی اختیار روی صورت علی آقا سرازیر بو،د می دید. لبخندی زد و چند لحظه بر بال ملائک نشست و به آسمان پر کشید .
علی پیکر آن بزرگوار را در بغل کشید و بلند صدایش کرد ولی هیچ صدایی نشنید . او دیگر روحش پرواز کرده بود و جسمش آرمیده بود .
آری !شهید عباس ردانی پور بود ،دلیری از خطه ی اصفهان ،بزرگواری که دلاوری هایش بی مثل و بی مانند بود. او به آسمان ها پرواز کرد و یاران را در حسرت دیدار گذاشت .
در طرف دیگر ابو الفضل جهانزاده و غیور در گیر مبارزه بودند که ناگهان صفیر گلوله ای فضا را شکافت .دیگر از دشمنان هیچ کس باقی نماند و نیروهای گرو هان ارتفاعات را ترک کرده و به سمت بستر رود خانه به حرکت در آمدند و پاکسازی را آغاز کردند .
پیکر مطهر شهدا ابتدا به خود رو انتقال داده شد و در میان حلقه ای اشک بدرقه گردید و سپس اجساد بیست و هفت تن از ضد انقلابیون به همراه کلیه وسایل و تجهیزات آنان جمع آوری گردید و به قرار گاه منتقل گردید .
خورشید امروز صبح در بستر رود با حضور مردان خدا طلوع کرد و در اولین ساعات شاهد حماسه آفرینی های آنان بود و اشک با غیبت عباس ،علی اکبر و ابوالفضل ،سر نگون می رفت تا باز هم روزی دیگر بر آید و باز بر قرار گاه منتظر عروجی دیگر باشد